در من جنازه ای متحرک بود با خواب های قی شده سر می کرد در تو سری که می زند از دیوار... و قرص هات داشت اثر می کرد با فلسفه به حکم شکم سیری، با منطق شکسته ی تعمیری! شب ها درخت سرو اساطیری در باغ، واردات تبر می کرد استاد از ازل به عدم می رفت، از کوچه ی بغل به حرم می رفت تا از شکم به زیر شکم می رفت، اردک اگر نبود پسر می کرد!! ماهی شدی به وسوسه ی اِشراق! شب های درک هستی و استفراغ رگ می زدی به تیغ ترین برّاق! خون، کوسه را اگرچه خبر می کرد با بنگ در میان جنون رفتن، با یک سرنگ داخل خون رفتن با شال سبز تلویزیون رفتن!!... پرواز روی بالش پر می کرد! از اوّلی و سینی ِ بی چایی، از دوّمی و فکر خودارضایی سیگار می کشید به تنهایی، گریه به یاد هر دو نفر می کرد تردید شعله در دل فندک بود، درک یقین به واسطه ی شک بود هر روز توی کار کنیزک بود، شب ها کدو به آلت خر می کرد آماده بود آهن و سنگ و چوب، در فال ها مکان و زمانی خوب شام و زن و بساط تل و مشروب... تا آخرین چریک، خطر می کرد! از اینکه باز عاشق من باشید، تا بچه ای که زیر خودش شاشید مغز مرا به پنجره می پاشید، قلب مرا جنون زده تر می کرد پاییز بود و در تو بهاری داشت، آوازهای گریه درآری داشت! من بود و با نگاه تو کاری داشت، مستی که توی کوچه گذر می کرد در انتظار صوت و صدایی بود، در انتظار حرکت پایی بود! خوابیده بود و فکر رهایی بود، یک روز از این دیار سفر می کرد...
|